این چند روز...
بعد از استراحت یک روزه ای خاله مهدیه دوست دوران راهنمایی من به همراه پسر بامزش بردیا و همسر خوبش عمو محمد که شما ارادت خاصی بهش داری و اصلا طرفش نمیری :) رو ز دوشنبه اومدن خونمون . خیلی خوب بود هم به مامان ها خوش گذشت بابا ها هم باهم مشغول بازی کردن بودن و شما هم با بردیا بازی میکردی و لی شب موقع خواب حسابی حالمون رو گرفتی ... تو عادت داری وقتی که خوابت میاد سریع میگی بای بای و میری تو اتاق تا من بیام و یه وقتهایی هم خودت منو صدا میکنی و میگی لالا ولی اون شب شما رفتی تو اتاق و بای بای کردی و در رو بستی و چون کولر روشن بود در محکم بسته شد و دستت هم موند لای در و یه جیغ کشیدی و نفست رفت وای نمیدونی من چه حالی بودم و حتی نمیتونستم ...
نویسنده :
مامان ندا
18:40